| |
آمبولانسى دست بود با آرم هلال احمر. روى شیشه عقبش نوشته بودم: «همسنگرم کجایى» و با آن از این منطقه به آن منطقه مى رفتم. دو شبانه روز بود نخوابیده بودم که توى جاده اندیمشک به دهلران، ندرسیده به دشت عباس خوابم گرفت. گوشه جاده پارک کردم و توى ماشین خوابیدم. نمى دانم چه مدت خوبم برد که با صداى شیشه ماشین بیدار شدم. چوبان عشایرى بود از اهالى کرمانشاه که ایام زمستان دام هاى خود را این طرف ها آورده بود. داشت به شیشه مى زد. گفت: «آقا شما از هلال احمر هستید؟» گفتم: «چه طور؟» گفت: «خیلى وقت است که دنبال شما مى گشتم. گفتم: «براى چى؟» گفت: «بیا دنبالم.» او با موتور از جلو و من پشت سرش. رفتم تا رسیدیم به عین خوش. زد توى جاده خاکى. حدود سه کیلومتر جلو رفتمى. کنار یک تپه کوچک خاک ایستاد. خاک ها را کنار زد. دو شهید، آرام کنار هم خوابیده بودند. تازه فهمیدم آن بى خوابى و آن خوابى بى جا نبوده. پرسیدم: «چى شد سراغ من آمدى؟» گفت: «پشت ماشین را خواندم».
|
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم